سرویس: ویژه کد خبر: 150453 ۱۰:۱۴ - ۱۳۹۳/۰۹/۲۰

روزتلخ

روزتلخ
بازی دراز 1404/درروزگارقدیم حکایتی بود . مردمانی بودند کم سن و سال ولی ازجوانمردی چیزی کم نداشتند . همه بی ادعا و پرمحتوا . کسانی بودند که چفیه های یشان بوی تهجد می داد و کوله بارشان چیزی نبودبه جز معنویت . یک روزکه همراه شهید هوشنگ خانمحمدی به مسجد پادگان ابوذررفتم ، دعای کمیل برپا بود ، هرکسی با گویش خودش درگوشه ای ازمسجد این پادگان با معبود خود رازونیاز می کرد. اکثر قشر جوان سیزده ساله تا بیست و پنج ساله بودند و این رازو نیاز با خلوص نیت و به دوراز هر ریایی بود. درآن موقع هنوز به سن تکلیف نرسیده بودم  ، احساس سبکی می کردم و گویی ملائک آسمان بربامهای 5 طبقه نشسته و نظاره گر این رازو نیاز بودند . آسمان رنگ ونوری دیگرداشت. یک هفته از این دعا و نیایش گذشت که در تاریخ 16/12/1363 درساعت 11:45 هواپیماهای دشمن از دهلیز قلعه شاهین عبور کردند و همچون خفاشهای خون آشام که قصد طعمه کرده باشند، روانه پادگان ابوذرشدند . اولین شهدای پادگان ، خدمه های ضد هوایی بودند که دراطراف پادگان استقرارداشتند ودیگر پادگان ستون دفاعی نداشت وجولانگاه هواپیماهای دشمن شده بود . درهمان ساعت که رزمندگان مهیای اقامه نماز ظهروعصر در مسجد پادگان ابوذربودند ، با بمبهای خوشه ای و راکت به شهادت رسیدند واینان همان کسانی بودند که در مسجد ابوذر با بصیرت بالا دعای العفو العفو می خواندندوچقدر زود دعایشان مستجاب شد وهریک با دستهای قلم شده و پیکربی سر و جسم های کاملا سوخته به دیارمعبود خویش شتافتند. من با شهید هوشنگ خانمحمدی دوستی دیرینه ای داشتم پس جویای سلامتی اش شدم که خبرمجروح شدنش را به من دادند . سراسیمه به پادگان آمدم و خودم را به بیمارستان ولیعصر پادگان رساندم همان بیمارستانی که درطول جنگ خدمات زیادی به رزمندگان محورعملیاتی غرب ارائه میداد و این بار مملو از مجروح و شهید شده بود.هزاران هزار مجروح و شهید روی تختها بودند و من برای پیداکردن شهید خانمحمدی در تلاش و تکاپو بودم و به هرجایی سرک می کشیدم . صدای یا حسین و یا مهدی از هرگوشه ای به گوش می رسید . پرستاران و پزشکان با لباسهایی کاملا خونی به بالین مجروحان می آمدند گویی که خود آنها نیز مجروح و زخمی شده اند. در آخرین لحظات زندگی شهید خانمحمدی توانستم او را درحالیکه شرش درآغوش برادرش بود ، پیدا کنم . و آخرین دیدار من با دوست دیرینه ام همان لحظه و همانجا بود . دوباره صدای هواپیماهای دشمن به گوش رسید . ساعت 2 بعدازظهر و دوباره موج عظیم مجروحین و شهدا به سمت بیمارستان روانه بود . هیچ کسی باقی نمانده بود .همه ساختمانهای پادگان خالی شده بودند .پادگان درخاک و خون غوطه وربود .هر کسی با هر سنی به کمک برادران تعاون می رفت تا به مجروحین کمک کند یا شهدا را به عقب بیاورد . برادران تعاون با هر وسیله ای سعی می کردند هرچه زودتر مجروحین و شهدا را منتقل کنند . تویوتا ، وانت ، اتوبوسهایی که صندلیهایش را برداشته بود ، خلاصه با هر وسیله ای سعی در رساندن مجروحین به شهرهای اسلام آبادغرب و کرمانشاه را داشتند. درآن زمان که روستای ما بمباران شد ، از اعضای خانواده خانمحمدی 17 نفر واز خانواده های  صفری و شاه صنمی 5 نفر ، درمجموع 22 نفر شهید شدند . Picture 038